به آرشیو تفریحی جوانان خوش آمدید!
دوستان خوبم حتما نظر بدهید و منو لینک کنید ممنون!

رمان همكارم ميشي؟

نوشته:ستاره چشمك زن

خلاصه: «ساتی با خواهرِ 5 ساله اش تو یکی از محله های فقیر نشینِ کرج زندگی می کنه و پدر و مادرش و از دست داده. اون برای امرار معاش دست به دزدی می زنه. هیچ کاری براش نیست. اگر هم بود پر از دردسر بود و اگر هم باشه سرمایه می خواد. از ترس اینکه نکنه یه وقت گیر بیفته و خواهرش تنها شه دزدی های بزرگ و پر از ریسک و کنار می ذاره و میفته به دله دزدی… دکتر هاویارِ مهدوی بنا به دلایلی به این محل پا می ذاره و سعی داره که به ساتی نزدیک بشه و شاید یجورایی کمکش کنه. حسِ صمیمیتی که ساتی ناخودآگاه در برابرِ همه به خرج می ده و شخصیتِ جدید و پر از جذابیت های هاویار باعث میشه که این دو با هم صمیمی بشن. و هاویار، ساتی و سوایِ همسایه های جدیدش که اصلا بهش نمی خورن ببینه… اما به خاطر بدهکاری ئی که پدرِ ساتی براش گذاشته او مجبور میشه دوباره بره سراغ دزدی های نون و آبدار. بدهکاری ئی که برای پرداختش فرصتِ زیادی نداره. مبلغش کمِ و وقتش کمتر. و برای جور کردنِ این مبلغِ کم با عمار پسرِ تازه از بند آزاد شدۀ جمیله خانوم همکار می شن… »
ـ آخــــخ سخندون اگه جلو چشام بودی جیگرت و در میاوردم بچه. این سطل جلوی پله ها چی کار می کنه؟! آآآآی نمی تونم حتی پام و بیارم پایین. اینجوری لنگ در هوا موندم هر کی ببینه به عقل نداشته ام شک می کنه. آآآیــی. به خودم اومدم. خجالت بکش ساتـــی. چرا مثل زنای سوسول آه و ناله راه انداختی؟! ـ بابا نه صفحه کلاجی برامون مونده نه دیسکی… خجالت باس بیاد مارو بِکِشه… به هر زوری بود بلند شدم و دست به کمر در حالی که از ضعف لگنم می نالیدم رفتم سرِ حوض. عجب روزیه از صبح با این اتفاقات و بد شانسی ها تر زده شده تو زندگیم. دو مشت آب پاشیدم رو صورتم تا جیگرم حال بیاد. ای تف به ذاتِ پدرِ بد ذاتت روزگار از بوق سگ دارم جون میدم ملت گرگ شدن، چارچنگولی چِسبیدن به کیفاشون. ـ تقصیر توام هست آخه یه جو عقل تو اون کلۀ شلغم شکلت نیست. کدوم آدمِ پولداری سُوارِ اتوبوس میشه؟ ـ د نه د. خبر نداری از دنیا عقبی موندی تو عهدِ فیفِ علی شاه. الان همه پولدارا با اتوبوس رفت و آمد می کنن که کسی بهشون شک نکنه. بله! منتها از خر شانسیِ من نه دیگه تیغ زدن به زیرِ کیف کارسازِ نه همصحبتی… چون همه بچشون و می ذارن زیمین وکیفشون و می چِسبن. ـ د تو خیابون که نمی تونن بچه رو بزارن زیمین کیف و بچِسبن. تو خیابون کیف زدن راحت ترِ اینجوری منِ بدبختم یه نفس راحت می کشم. اول صبحی میری تو اتوبوس بوی دهنا بدجوری تو روحمِ. با دیدنِ شلوار کثیفش تو حوض دست از کل کل با این وجدانِ بیکار کشیدم . ردیف دندونام و از حرص به هم ساییدم و با صدایی که رو سرم بود گفتم: ـ سـخـنــدوووونـــ ! باز که شلوارِ کثیفت و انداختی تو حوض. دِ آخه قلمبه من با این آب صورتم و شستم. همینجور داشتم غر می زدم و فکر می کردم که کجایِ کارِ ما با این بچه اشتب بوده که از پسِ همه به جز همین یه دونه برنمیاییم که یه شیکم از در خونه زد بیرون و بعد هم خودش ظاهر شد. در حالی که دور دهنش و دستاش لواشکی بود گفت: ـ خواستم بوشولمشا خودش افتاد. من دستم نلیسید بیگیلمش. خوب حالا می شه بیگی به من سه؟ نلیسید دیگه ! چشمام جمع کردم و با ریز بینی نگاش کردم. مثلِ خودِ مارمولکم رد گم می کنه. ـ ای توله… ای توله… من اگه تو رو نشناسم ساتی نیستم که. به جدِ سادات قسم سخندون یه بار دیگه، فقط یکبارِ دیگه شلوارِ گشادت و وسطِ حوض ببینم از شیکم آویزونت می کنم. نیگاهی به شیکمش انداخت و دستی بهش کشید دوباره سرش و آورد بالا و چشماش و ریز کرد و خمصانه نیگاهم کرد. شاید اگه موقعیتش بود و توانش و داشت الان من و می ترکوند. حتما پیشِ خودش فکر می کرد من چه جلادی باشم. ـ من: باز که شیکمت زده بیرون اون بلوزت و بکش پایین دختر. جمع کن اون نافتُ … ـ د یالا اونجوری به من نیگاه نکن. برو تو دستات و بشور انقدر این کوفتیارو نخور بهداشتی نیست. می خوری اسهال می گیری میفتی سرِ من ِ پدر مرده. همینجور خیره خیره به من نیگاه می کرد و به نظر می رسید که جوابِ تمومِ حرفام و تو دلش میده و روحم و به رگبارِ فحش بسته! کلافه تو جام نیم خیز شدم و گفتم: ـ د مگه با تو نیستم؟ برو نقاشیت و رو دیوار تموم کن… ترس از کتک خوردنِ احتمالی باعث شد تکونی به خودش بده. اما وقتی دید قصد بلند شدن و تا اونجا رفتن و ندارم پشت چشمی نازک کرد و ازم رو گرفت و خیلی آروم قصد رفتن به داخلِ خونه و کرد. نیگاش کن چه پاریس لندی هم میره… دستم و گذاشتم رو شیرِ آب و متفکر به حلقه هایی که رو آبِ حوض بود خیره شدم. پولِ گاز و هنو نریختم. تو خونه هِچی نداریم. پولِ غذاهایی که سخندون از ستار کبابی گرفته، پولِ پفکا و چیپسایی که از ممد بقال گرفته و هنو ندادم. پولِ این آردِ نخودچیایی که از علی حوصله گرفته هم حساب نشده! این شانسیایِ جدید و بازیِ جدیدیم که تو محل این بچه ها راه انداختن روش. لباسم که نداره و همۀ داشته هاش با وجودِ شیکمِ مثل کرۀ زیمینش براش کوچیک شده. با این افکار حرصی شدم و با داد گفتم: ـ ای بترکی سخندون که همه جا برای شیکمت بدهکارم. نچ اینجوری نمی شد باید یه فکری می کردم. باید تا عصر پول جور کنم. دیگه یکی دو تومن، پنج تومنی که این پولدارا مدلی می زارن تو کیفشون جوابم و نمیده. دخل و خرجم با درآمدم یکی نیست! ای تف تو ذاتِ هر کی که عابر بانک و از تو یه جایِ مبارکش در آورد و گفت یافتم… با تصمیمِ کبریی که گرفته بودم بلند شدم رفتم تو خونه. اول باید یه سری سفارشا به سخندون بکنم بعد برم. نباید از خونه بره بیرون اینجوری پیش بره هم خودش می ترکه هم من برشکست میشم. آخه نیست که کارخونه دارم! یه چایی براش ریختم و سماور و کلا خالی کردم تا یه وقت نیاد خودش و بسوزونه شیر اصلیِ گاز و بستم و نون و پنیر و تو طبقۀ اول یخچال جا دادم تا خانم خواستن میل کنن قدشون برسه! از در اتاق نیگاش کردم. خدا می دونه که زندگیم بدونِ همین نیم وجبیِ دایره شکل، هیچ رنگی نداشت. نه تلاش برای نون درآوردن بود و نه نگرانِ شام و ناهار بودن. لبخندی زدم و رفتم جلوش زانو زدم. مداد مشکیِ تو دستش و ازش گرفتم و مداد آبی رو دادم تو دستش. دستم و گذاشتم دو طرفِ شونش و گفتم: ـ چرا مشکی؟ یاد بگیر همه چیز سیاه نیست. دنیای تو آبیِ فهمیدی؟ نیگاهش و بینِ من و مداد رنگیش چرخوند. ـ سخندون: نُس ! دوس ندالم. لپِ تپلش و بوسیدم و گفتم: ـ چیرا خواهرم؟! چشمای فندقی شکل و طوسی رنگش و گرد کرد و با هبجان گفت: ـ دنیایِ من پُل از لَنگِ ساندوچِ. ساندیویسایِ فلافل! ساندویسایِ فلافلایِ بُزُلگِ صولتی ! با کف دست زدم رو پیشونیم و با چشمای لوچ شده نیگاهش کردم… چی بگم الان بهش واقعاً؟ پوفــــ … با این بچه جدی هم حرف میزنی چیزی جز خوراکی نمی بینه. از مثل آدمیزاد حرف زدن با این شیکم پرست دست کشیدم و انگشت اشارم و آوردم بالا و گفتم: ـ بیخی! به رنگِ دنیات نمی خواد فکر کنی. دارم می رم برای ناهارت چیزی بخرم. ممکن برگشتنم طول بکشه چاییت و که خوردی یه ساعت دیگه نون و پنیر می خوری تا برگردم چیز دیگه ای میل نمی کنی؟ شی فهم شد؟ هر کی در زد در و به روش باز نمی کنی. حتی اگه گفت خوراکی داره، فَمیدی؟ دستای کوچیکش و برد بالا و سرش و کمی کج کرد رو نوکِ پا ایستاد تا قدش بلند تر شه و تاثیرِ کلامش بیشتر شه و بعد گفت: ـ حتی اگه گفت می خوام ببرمت استلخِ پفک؟! یه لحظه دلم به حالش سوخت. واقعا تب داشت این بشر. وقتم و تلف نکردم و بلند شدم. ـ حتی اگه خواستن ببرنت استخر یا استرخِ چیپس و پفک! اگه باز کردی از فردا صبحونه برنج بی برنج! با این حرفم به عمق جدیتم پی برد و سری تکون داد و مشغولِ آبی کردنِ ساندویچِ رو دیوارش شد… کیفم و از سرم رد کردم و بندش و رو شونه ام صاف کردم و زدم بیرون. یا خونه بر نمی گردم یا با پول بر می گردم..
به نفس نفس افتاده بودم . سرما باعث شده بود گلوم حسابی بسوزه. اَه باز یادم رفت موقع دوییدن درِ دهنِ مبارک و ببندم. چییـــش این معلم ورزش اینهمه به ما این مسئله رو تذکر داد که بابا فرزندانم این گالۀ محترم رو موقع دوییدن و ورزش کردن ببندید. اما یه مثقال جذبه نداشت که ما یادمون بمونه. اینهمه طفلی خودش و دور از جون از وسط نصف کرد آخرم هر کدوم از بچه ها که می دوییدن نیم دورِ اول همه گاله ها بلا استثنا بسته، بقیه دور ها بلا استثنا هر دهنی قدِ دهنِ یه اسبِ آبی باز بود. از دویدن دست کشیدم و در حالی که با قدمای سریع طولِ کوچۀ کم عرض رو طی می کردم شروع کردم به بالا و پایین کردنِ سرم تو کیفِ مربوطه. یهو با سر فرود اومدم زمین. ای تف به ذاتِ هر کی که این کوچه و آسفالت کرد… یعنی اگه الان اینجا بود دهن و هیکل و با هم براش آسفالت می کردم تا یاد بیگیره چطور کار کنه. ای اوس کریم چی میشد اون کتاب و بیارن اینجا؟ اسمش چی بود ؟ کتابِ گونوسِ گینوسِ؟ اگه اون و بیارن اینجا من رکورد می زنم تو زیمین افتادن. شاکی از اینکه تو حساسترین موقعیت افتاده بودم بلند شدم و نیگاه کردم که ببینم این زیمین و چجوری درستش کردن؟! با دیدنِ چاله ای تقریبا کوچک حرصی شدم و رو به اوس کریم گفتم: ـ اخه اوس کریم مصبت و شُرک. اینهمه چاله تو خیابون کاشتی چی میشد یکیش رو لُپِ ما بود؟ حداقل بگیم پول نداریم چالِ گونه که داریم؟!! اینا به درک حداقل یه ابرو کمونی یه چشم عسلی ئی چیزی توش گرفتار می شد. باهاش هر جور شده به یه اشتراکی می رسیدیم خرجِ شیکم سخندون و در میاوردیم. هِـــعی اگه ما شانس داشتیم. اسممون ننه شانسی بود. با صدای چند نفر که داشتن به کوچه نزدیک میشدن دست از تفتیش نهایی برداشتم و کیف رو رو شاخه خشک شده درخت آویزون کردم و با قدمای سریع از اونجا دور شدم. هــــــــــی شُرکت … برای امروز و شیکم سخندون بدم نیست. حالا فردا یه فکری برای پول فیش و بقیه خرجا می کنم. تو ایستگاه ایستادم معلوم نیست چند ساعت باید اینجا معطل بشم تا یه اتوبوس برای حسن آباد بیاد تا من آزادگان پیاده شم و بتونم برم زورآباد. پوفـــ اونم محلست من دارم زندگی می کنم؟ باید برم نوکِ کوه که نه نوکِ تپه تا برسم به خونه. کلافه از ایستادنِ زیاد برای یه اتوبوس قراضه چشم چرخوندم و به آدمایی که منتظر ایستاده بودن نیگاه کردم. ایستگاه حسن آباد چون هم می ره اوج و از یه طرفِ به محلۀ نورانیِ ما نزدیکِ، هم آدمِ سانتی مانتال تو خودش جا داده هم یه گدا گشنه ای مثلِ من… دو تا خانوم تو ایستگاه های جدیدی که زده بودن و شبیه زندان بود نشسته بودن . از همین ایستگاه هایی که حدس می زدم برای زمانی زدن که اگه مردم خدایی نکرده اغتشاش به پا کردن جا برای زندانی کردن داشته باشن… داشتم می گفتم نشسته بودن و در گوشِ هم حرف می زدن. چشم هاشون کمی گشادتر از حدِ معمول بود. مردمکشون یه وَری شده بود و گهگاهی به هم نیگاه می کردن و متفکر سری تکون می دادن. اینا همه یه چیز و نشون می ده خدا به داد برسه با این ژستشون یا دارن نقشه قتل برای عروس می کشن، یا خالی کردنِ جیبِ شووراشون… بگم شبیهِ زانبی شدن دروغ نگفتم. دو تا دختر اونورتر ایستاده بودن که اگه انگشتت و مستقیم تو صورتشون می بردی تا دو بندِ انگشت می رفت تو. دلم می خواست برم بگم یه خبرِ خوش براتون دارم. اونم اینه که هر کدومتون دو کیلو و هفتصد گرم لاغر تر از اونی هستید که فکر می کنید. اونا هم هر کدوم یه لبخندِ گشاد می زدن و من می گفتم البته اگه این آرایشاتون و بشورید. اون وقت من یه لبخندِ گشاد می زدم و به قیافه های آویزونشون نگاه می کردم. با این افکار نیشم تا گوشم باز شد. هیف که ناخناشون بلندِ می ترسم جنگ بندازن به وجودِ نازنینم وگرنه دریغ نمی کردم. هر کدوم گهگاهی با انگشت اشاره یدونه میزدن زیر دماغِ عملیشون و زیر چشمی به اون یکی نیگاه می کردن. انگار که دیگه تیک گرفته بودن. عادت شده از بس با انگشت زدن زیرش. خدا کنه زیرِ چیز دیگه اینجوری نزنن که طرف صاف میشه! ای بابا دغدغۀ اینا رو با من بخوان مقایسه کنن یا من خیلی خزم یا اینا خیلی یول ممدن! وقتی دیدم خبری از اتوبوس نیست نشستم. هَنو سی ثانیه نگذشته که صدای پیس پیسِ اتوبوس به گوشم رسید. اَکِهِی دیگه اتوبوسم مارو گیر آورده. به زور خودم و از لای آدما رد کردم و رسوندم به کنار شیشه اینجوری بهتره هر چند که در آخر وقتی به شیشه میر سم کپِ کمپوتِ گلابیای قدیم شدم اما حداقل وسط اتوبوس نیستم که با هر ترمز پهن شم رو مردا و با هر حرکتِ دوباره برگردم سر جام. از فکرای مختلفِ تو سرم خندم گرفته بود لپم و از داخل گاز گرفتم که خندم مشخص نشه اما فکر کنم ته مه های صورتم به خنده می زد که مرد مقابلم با نیشِ باز، دندونای به ترتیب زرد و سیاهشو به نمایش گذاشته بود. روم و ازش گرفتم بهتره اوشون با پشت من صحبت کنن، والا! ایستگاه آزاداگان که ایستاد، با یه حرکت خیلی سریع پریدم پایین. خوب حالا هر کی ندونه فکر می کنه از برج میلاد پریده. یه پلۀ اتوبوس که این حرفا رو نداره! کرایم و حساب کردم و سریع حرکت کردم سمتِ منطقه 6. تو راه همینطور که مثل این عملی ها از چپ می رفتم به راست و از راست به سمت چپ حرکت می کردم و تو فرکم واسه فردا برنامه می چیندم حواسم رفت به یه دویست تومنی که یهویی از جیبِ یه پیرمرد افتاد، با دو به سمتِ دویست تومنی که هِچی ازش نمونده بود رفتم و برش داشتم و دادمش به پیرمرد. با قدر دانی نیگاهم کرد. انگار که حالا پولش میلیارد تومن بوده. راش و کشید رفت. آخیش چه حسی داره اینجوری پولِ یه نفر و بهش برگردونی انگار که همین الان تونستی راحت یه کیفِ پُر پول و بزنی… ـ خاک تو سرِ بیشعورت ساتی از هِچی که بهتر بود . پولِ کرایه اتوبوسِ فردات که میشد. ـ نچ ما اهلش نیستیم. از محتاج به ما نمیرسه. من از اینایی میزنم که ده تومن میدن به مغازه دار برای یه آدامسِ ریلسک بعد می گن باقیش واسه خودت. اینجور اشخاص باید تنبیه شن که قدر پول و بدونن. بــله. حالا هم ساکت رسیدم خونه. در و باز کردم و آروم رفتم داخل که ببینم قلبِ ساتی داره چی کار می کنه. با دیدنش رو تختِ حیات جیگرم کباب شد. اگه همه روز اینجوری مظلوم باشه چه خوب میشه. اما نچ پررواِ… اگه اونجوری باهاش حرف نزنم نمی تونه از خودش مراقبت کنه. همون سخت گیریایِ منِ که باعث شده یه دختر پنج ساله مثل سخندون تو خونه تنها بمونه. خوابش برده بود. الهی ذلیل شه خواهرِ مثلِ فرشته ات، الهی قربونِ خواهرِ هور و پریت بری که که آدم نیست و تنهات میزاره. الهی ذلیل شم که نمی تونم یه پرستار برات بگیرم. حالا پرستار که نه. الان جو مثلِ سگ پاچه ام و گرفته. اما می تونم تو رو بسپرم به ” لاله یه گوش” تا مثل بچه های دیگه مراقبت باشه. نمی تونم؟ تند رفتم سمتش. نچ نچ دست و پاهاش یخ زده بود. لپاشم که انگار همین الان از تو یخچال در آوردم. کیفم و پرت کردم گوشۀ تخت. بهتره بیدارش نکنم. یه دستم و انداختم زیر پاهاش و یکی هم زیر سرش و سعی کردم بلندش کنم. هیــــــــی… یا جدِ ســادات رضا زاده هم اگه قرار بود جایِ وزنه این و بلند کنه کم میاورد و خیلی راحت با نیشِ باز استعفا می داد. دریغ از نیم سانت جابه جایی! پس ناچاراً باید بیدارش کنم. دوباره کیفم و انداختم تو گردنم و دستم و چند بار به بازوش زدم: ـ سخندون؟ سخندون. چاقلِ ساتی، بلند شو… بلند شو برو تو جات . سخند… چشمای طوسی رنگِ نازش و باز کرد و بهم نیگاه کرد ای کوفتت بشه بچه، چی میشد چشمای تو مالِ من بود؟ ـ سخندون: بلام سی خَلیدی؟ نفسم و فوت کردم بیرون و رفتم سمتِ پله ها. همینجور که می رفتم بالا تا برم تو گفتم: ـ فعلا بیا بریم کپۀ مرگمون و بزاریم صبح باید برم دنبالِ یه لقمه نونِ حلال! بلند شو بچه. بلند شو. بی توجه به غر غر کردناش جاش و پهن کردم و خوابوندمش. خودمم یکم بالاسرش نشستم و به صورتش که تو خواب صد برابر معصوم شده بود چشم دوختم. به عروسکِ کننار دستش نیگاه کردم. یعنی من فدای خلاقیتِ بچه های بی پول بشم. یه چوب که دورش پارچۀ سفید پیچیده بود. با ذغال دو تا چشم و یه لبِ خندون هم براش کشیده بود. با کا کلای بلال براش مو هم گذاشته بود. این بود عروسکِ آجیِ ما. قول میدم سخندون، قول میدم یه روزی دکتری باشی که بالاسرِ یکی از دخترای بالا شهر که کمتر از باربی حامله گیرشون نمیاد ایستاده باشی و تند تند براشون دارو تجویز کنی.
صبح زود بیدار شدم همینطور که به برنامه های امروزم فکر می کردم دهنم و قدِ اسبِ آبی باز کردم و خمیازه ای کشیدم. از همونا که صداهایِ مختلف ازش در میاد. با این فکر یادِ چند هفته پیش اولِ صبح افتادم که تو اتوبوس خودم و یه زنِ بودیم. درست رو به روی هم نشسته بودیم. اون خمیازه کشید. از قدیم گفتن خمیازه دزدِ. آقا همین که این دهنش و بست و دستش و از جلوی دهنش برداشت دهنِ ما باز شد. حالا مگه بسته می شد؟ می دیدم تند تند داره بهم چشم غره می ره ها اما انقدر بهم مزه می داد که با صداهای جور و وا جور خستگی و کوفتگی خواب و کامل از بین بردم. تا آخرِ ایستگاه هر بار که نگاهم می کرد یه لبخندِ گشاد براش می زدم و لبایِ شتریم و تا پیشِ گوشم گشاد می کردم. اونم یه چشم غره بهم می رفت و دندوناش و رو هم فشار می داد. آخ انقدر قشنگ حرص می خورد که نگو… با یاد آوریِ اونروز لبخندی زدم و با صدای بلند و شادم سعی کردم سخندون و بیدار کنم. نمی دونم این بچه به کی رفته. مادرمون که صدا نکرده بیدار می شد. پدرمونم که اصلا نمی خوابید. همیشه نشسته چُرت می زد. اونم خوراکش باد کردنِ یه مشما بود و ترکندنش کنارِ گوشِ بابا. همچین می پرید و فحش کِشِت می کرد که بازم جیگرت حال میومد. اصلا ما بچه های این محل فحش کودِ روحمونِ. فحش نخوریم بزرگ نمی شیم. دوباره صداش کردم و رفتم تو آشپزخونه شیرِ گاز سماور و باز کردم و روشنش کردم. با خودم فرک کردم تا این بجوشه من یه ورزش به این خپل خانوم بدم. با جیغ انقدر صداش کردم که به زور ” نچی” گفت و چشمش و باز کرد. کمی نیگاهم کرد تا بفهمه قضیه چیه و بعد از اونجایی که به بچه ام یاد دادم صبح اولین جمله از دهنش صبح بخیر باشه، گفت: ـ صُحبونه سی دالیم؟! پر حرص بهش نیگاه کردم. حتما این دو جمله خیلی شبیه هستن که این اشتباهشون می گیره دیگه. با صدایی که رو سرم بود در حالی که رادیو رو تنظیم می کردم گفتم: ـ تا دو دِیقه دیگه بیدار نشی از صبحونه خبری نیست. و مشغولِ تنظیم کردنِ رادیو شدم. چند ثانیه بعد برگشتم سمتش و از مدلی که به خودش گرفته بود چشمام تا مرز پارگیِ احتمالی گشاد شد. سخندون حالت چهار دست و پا شده بود. با این تفاوت که زانوهاش هیچ خمیدگی نداشت. از همین پُلایی که بچه ها درست می کنن و ننه ها می گن اینکار و نکن مهمون نمی خواییم. جالبِ تو همون حالت خوابش هم برده بود. یعنی من چقدر خوشحالم، چقدر مُختفَرم که این خواهرمِ… از حالتش خنده ام گرفته بود. عجب بچۀ شنقلی خدا نصیبِ ما کرده. حتماً مادر پدرمون سرِ این بچه جرقه زدن نسبتِ فامیلی پیدا کردن که همچین خل و چلی و پس انداختن. ضربه ای به باسنش که تو هوا از چپ می رفت به راست و برعکس زدم و گفتم : ـ بلند شو بچه. بلند شو. مجبورم نکن بهت حرفِ بد بزنم و بگم چقدر گشا… استغفرالله د باز کن اون چشماتو… با کلی غر غر کردن و نق زدن بلند شد و برای شستنِ دست و روش به سمتِ در رفت جلوی در ایستاد و به من نیگا کرد. نگاهش خمصانه و پر از تهدید بود. انگشت اشارۀ تپل و کوتاهش و به نشونه تهدید بالا آورد و گفت: ـ میرم دیس کنم! اومدم صحبونه آماده باسه! بیلینج با تخم مرخ! ـ اه اه حالم به هم خورد چسونه. چه سرخوشِ! هه برو ببینم. دیگه حتی از اون یه ذره برنجی هم که می ذاشتم جلوش و خودم نمی خوردم خبری نیست. پنیرم نداریم. نون با چایی شیرین. ***** نوکرِ گیستم بتول… تا غروب پیشت باشه. نمی تونم واسه ناهار بیام خونه می ترسم گشنه شه. سخندون همینجوری که ما حرف میزدیم به هر زوری بود خودش چپوند تو آرایشگاه و به زور از بینِ ما رد شد. ـ من: ببین اصلاً غلامِ محبتتم انقدر بی محلش می کنی مثل آهنربایِ کنه مانند جذبت شده. خودش رفت تو! تو رو خدا مواظبش باش جبران می کنم. نزار نزدیک رنگ و کوفت و زهرمار شه. ـ نترس این خواهرِ ساتی خودش هفت خطِ روزگارِ. مراقب خودش هست. برو خدافظ. عقب عقب رفتم و در حالی که کیفم و مینداختم رو کولم گفتم: ـ صفاتُ ! زود برمی گردم . یا علی! یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه دستش و برد بالا و گفت: ـ راستی راستی… رفتم جلوتر و منتظر شدم تا حرفش و بزنه.کمی صداش و آروم کرد و گفت: ـ تو این پسر پولدارِ که جدید اومده تو محل و می شناسی؟ همون خوشگلِ؟! همون که برای کمک اومده. بیخیال به هیجانِ بیش از حدش گفتم: ـ آره! چطور؟ چشماش گرد شد. طوری که بی اختیار تکنی به خودم دادم و حالتی آماده باش گرفتم تا اگه افتاد کفِ دستم بیگیرمش. با دستش چنگ زد به بازوم . ـ آخــــ قربونت. جونِ من؟ کیه؟ تکن محکمی به بازوم دادم و بازوم و از دستش محکم کشیدم و رفتم عقبتر. ای بابا کبودم کردی وحشــی… شبیه نا مادریِ سیندرلا شده. اه بیچاره مشتری هاش که این میره تو صورتشون براشون ابرو بر می داره. ـ من: اِ چته می خوای حاجت روا شی اینجوری چِسبیدی به من؟! بی توجه به حرفای من دوباره خر ذوق اومد سمتم و مثل کنه چسبید بهم: ـ جدی می گی؟ تو محلِ ما چی می خواد؟ به تو نمی خوره! چه صنمی دارید؟ کیـــه؟! خیلی کبابیِ. لخم و آماده! چندش وار دستش و پس زدم و گفتم: ـ پسرِ باباشِ! من چه می دونم. توام ذهنت و درگیر نکن. چشم غره ای بهم رفت و بادش خالی شد و با اخمِ پررنگی گفت: ـ وا! سرکارم گذاشتی؟ زدم بهش و گفتم: ـ سرکار بودی عزیزم! زت زیاد. شونه هام و انداختم بالا تا همچی سر و ریختِ لباسم میزون شه، و با قدم هایی بلند از محلمون دور شدم. معلوم نی پسرِ چی داره که اینجوری داره کشته مرده می ده. هَنو نرسیده بودم سرِ خیابون که جمعِ بچه ها همچی هواییم کرد. نه من پسر بودم. نه پسرایِ این محل و همبازیِ بچگیم که الان دو برابرِ من هیکل داشتن جنبۀ حضورِ یه دختر و دورشون داشتن. اما من براشون فرق دارم. من، از صد تا مرد قوی تر و مطمئن تر بودم. دلم خواست برم قاطیشون و از این بازیاشون چیزی هم نصیبِ ما بشه. گاهی می رفتم براشون یه زرایی می زدم که بیا و بیبین. یه حرفایی که خودمم تو هضمشون مشکل داشتم. حرفایی که فقط می دونستم تو جمله به درد می خوره و برای درکِ معنیشون می موندم و تو گلوم گیر می کرد. حرفایی که دوست داشتم معنیشون و بدونم. دوست داشتم روز به روز بهشون اضافه کنم و بشم یه نقطۀ روشن بینِ این همه تاریکی تو زندگیم. حتی می تونستم با درس خوندن نقطۀ روشنی تو آیندۀ سخندون باشم. هیچوقت نشد اعتراض کنم. چون این خودم بودم که نشستم تو خونه و گفتم دیگه نمی خوام درس بخونم. راستش نمی شد. وقتی درست اوایلِ اول دبیرستان درس و بوسیدم و گذاشتم کنار همه گفتن توام از مایی توام مخت نمی کشید. برای تو هم این چیزا مهم نبود. اما خودم که می دونم. من عاشقِ درس و مدرسه بودم. درس نمی خوندم. انقدر کار داشتم تو خونه که نتونم درس بخونم. اما با ذهنِ روشنم تو زنگِ تفریحِ دو دقیقه ایم می تونستم شعر حفظ کنم. می تونستم مطالعات و که برای همه یه قولی شبیه به اوران گوتان بود یاد بیگیرم. یادش بخیر بدبختیِ من از همون ابتداییم همراهم بود… «صد دانه یاقوت دسته به دسته… با نظم و ترتیب یکجا نشسته…»” الوند، تنبلِ گوساله باز تو مشقات و ننوشتی؟!” «هر دانه ای هست خورنگ و خوشبو… » بندِ کیفم تو دستِ مشت شد. ذهنم از گذشته بیرون نمی یومد… «هر دانه ای هست خوشرنگ و رخشان…» “چرا خانوم نوشتم… آخه دیشب مامانم مریض بود. برامون مهمون اومده بود… ” « قلب سفیدی در سینه آن» ” رفته بودم از مهمونا پذیرایی کنم… پسرِ مهمونمون که سه سالشِ دفترم و خط خطی کرد، پاره کرد…” لبخندی زدم… من می گفتم از بهونه های بچه گونه و خنده دارم و اون خیلی جدی گوش می داد… بهونه های خنده دار و بچه گونه که برای من از هر منطقی قابل قبول تر و صد در صد برای اون از هر جکی خنده دار تر… اما تهِ دلم یکی داد می زد… به خدا نوشتم… بیشتر از همۀ بچه های تو کلاس نوشتم… اما دفتری نبود. من حتی اون کاغذِ کاهی بی ارزشی که از نظرِ تو خیلی گرون نبود و هم نداشتم. با گچ تو کوچه نوشتم… انقدر خوب نوشتم که جایزه ام، تو گوشیِ محکمی بود از بابا اونم به خاطرِ جیغ و دادِ همسایه های که چرا کوچه و کثیف کردم. ” یاقوت ها را پیچیده با هم… در پوششی نرم پروردگارم” پرودگارم… پرودگارم… پروردگارا… چیـــش جمع کن این احساساتی بازیارو بچه… زشته خوبیت نداره گنده شدی… نون در میاری.. اونوقت نشستی شعر دوران ابتدایی می خونی؟ خاک تو سرت ساتی… تو الان باید جواد یساری بخونی… آقاسی… اونوقت از تصمیمِ کبری حرف می زنی؟ خوب مگه چیه… هی بگم لبِ کارون، چه گل بارون؟ً چرا دروغ بگم؟ من کی لبِ کارون و دیدم؟ ما همین لبِ جوبِ سر کوچه هم بزور دیدیم . تازه گل بارونم نبود، گوه بارون بود. اه حالم به هم خورد. گاهی هم باید برای خودم و با خودم باشم. حرف بزنم. به یاد بیارم و در آخر خرفهم شم که بابا سهمِ ما همین بوده و بس. ایشالله سخندون دکتر می شه همـۀ اینارو جبران می کنه. شاید خودمم یه روزی دوباره درس خوندم. خیلی خوش می گذشت. هر سال کلی خاطره به جا می ذاشتیم. یادش بخیر چه دورانی داشتیم. یه باری هم اخراجمون کردن. سومِ ابتدایی بودیم. روزِ معلم همه گفتن تخمِ مرغ بیاریم. معلممون و خوشحال کنیم. من که پولِ کادو نداشتم. دو تا تخمِ مرغ از ممد بقال گرفتم. با کلی شوق و ذوق اونا رو تا مدرسه بردم و اجازه ندادم که کسی بهشون دست بزنه. بچه های می گفتن بکوبید به سقفِ کلاس که همه اش پخش شه تا معلم جیگرش حال بیاد. یه سری از دوستام که خیلی شیطون تر بودن می گفتم بکوبیم به کله اش تا بترکه و کاغذا بریزه بیرون. منم که چیزی نمی فهمیدم حرفشون و گوش ندادم. همینکه معلممون اومد شلیکِ تخم مرغ بود سمتش. اونم برگشته بود مارو با خنده نگاه می کرد. من جفت تخمِ مرغام و تو دستام گرفته بودم. نشونه گیریم از همون بچگی عالی بود. تخمِ مرغِ اول خورد به پیشونیش. دومی چون سرش و گرفته بود پایین و ترسیده بود خورد کفِ کله اش! هیچی دیگه بی گناه اخراج شدیم. و بعد فهمیدیم قضیه چی بوده…
هنوز به سرِ خیابون نرسیده بودم و فکر مشغولِ اون سالا و درسام بود که صفر کِرکِر جلوم و گرفت: ـ به به ساتی خانوم! کجا اول صبحی؟ در حالی که ابروهام و تا جای ممکن بهم نزدیک کرده بودم، تمومِ جدیتم و ریختم تو صدام و گفتم: ـ فکر نکنم دخلی به تو داشته باشه. بی توجه سری تکن داد و گفت: ـ پولِ مارو وردا بیار. ـ کدوم پول؟ ـ د نشد! د نشد… اومدی و نسازی. خـــوب می دونی سه تومنی بهمون بدهکاری. اصلا حوصله بحث باهاش و نداشتم. همون اولم ذهنم درگیرِ خاطراتِ مدرسه ام بود که پرسیدم کدوم پول وگرنه اصلا با این آشغال کله دهن به دهن نمیومدم. ـ باشه پولتم می دیم. خیالی نی… اما ببین نردبون دیگه نمی خوام جلوی رام سبز شی ؟ شی فهم شد؟ ـ ببین اون بابای نثناست شیشه ازم گرفت و خورد حالا برای من بلبلی هم می کنی؟ خودش و مثلا مواد فروش میدونست یا هر چی. جا پای ما گذاشت یا نذاشت که هیچی… اینکه این آخریا چیزای بو دار شنیدم و بعد گفت شایعست هیچ. گورِ باباش مهم نیست. اما گفته که باید با تو حساب کنم. صرف نظر از شنیده ها پولِ من و باید بدی دختر. کم شیشه نبود. برای مصرفِ روزانه نمی خرید که کیلویی می خرید. ـ تو بیخود کردی بش فروختی که حالا بیای یقه ما رو بچِسبی. دستی به سیبیلش کشید و ادامه داد: ـ شنیده بودم خبراییِ. قراره پولِ درست و درمون به جیب بزنه. گول خوردم. این آخری یادمِ خیلی محتاج نبودیم. اما نمی دونم چی شد. بابا که مرد دوباره همه چی برگشت سرِ جاش. هچی جز خونه ام برامون نذاشت. پوزخندی زدم و گفتم: ـ خاک تو سرت از علی شیره ای خوردی… درست و درمونم خوردی… هـــه… خندیدم. انگار عصبی شده بود اما داشت خودش و کنترل می کرد. ـ خلاصه طرفِ ما تویی. البته نمی گفت هم ما تو رو میشناختیم چون الان دیگه مُرده. پولِ ما ور میداری میاری. حسابِ ما پیشِ قاضی و تو دادگاه نیست. حسابِ ما بینِ ماست! افتاد؟ پس کاری نکن پشیمونتون کنم. پولم و یه ماه، دو ماه دیگه نمی خوام. من تا آخر همین هفته به پول نیاز دارم. نهایتاً هفتۀ بعد. بخوای بعدش بیاری باور کن خواهرت… با اسمِ خواهرم براق شدم سمتش و قبل اینکه اسمِ سخندون به اون زبون کثیفش بیاد با تحکم گفتم: ـ خفه شو. گوه تو خوردی شنیدم. رات و بکش برو نوشِ جونت. دو تومنش و که دادم سه تومنش مونده. خندۀ کثیفی کرد و کمی اومد جلوتر: ـ همین حساسیتِ که همه سرت سوارن کوچولو. تو که دست و پنجولت طلاست چرا دست به کار نمی شی؟ دو تا گاو صندوق مشکلت و حل می کنه ها. ـ من: هر وقت گفتن جسد لنگه دمپاییت و بردار بگو منم منم. حالا هم رات و بکش برو. پولت و میارم. دستی به چونۀ درازش زد و گفت: ـ از ما گفتن بود حالا خود دانی! زدمش کنار و بی توجه بهش راه افتادم. اینم از امروزِ من. با مجازشون سازگار نیست من خوش زندگی کنم. کثافتا همشون نامردن. نفسم و سخت دادم بیرون و سعی کردم خیلی تند و سریع از این محل دور شم. اصلا فکرِ بدهکاریش نبودم یکسالی میشه دست از سرِ کچلمون برداشته باز دوباره چی شده که اومده سراغ پولش الله و علم. کاری نمی تونم بکنم. باید همه چیو بزارم و برم که نمیشه. کاش سخندون زودتر بزرگ شه. تا اون موقع باید صبر کنم تا به سنِ قانونی برسه که من بتونم خونه و بفروشم و گورم و از این محل گم کنم. کاش این سفر تو همین دو سه روزه بمیره یه کم روحم شاد شه! که اینم شک دارم بشه. اه کی فکرش و می کرد سفر کِر کِر اولِ صبحی تو وجودمون تگری بزنه حالمون و بیگیره؟ تو مراممون نیست از هم محلی های بدبخت تر از خودمون قرض بگیرم. هر چند که می دونم سه تومن ندارن. بتول هم که آفتابه ننه اش و قرض می گیره. از خودم بدبخت تره. بیخیال شدم و حواسم و جمع کردم به کیفای تو دستِ مردم. از بس با این کفشای به درد نخور تو کوچه و خیابون چرخ زدم و دنبالِ یه کیفِ پول گشتم دیگه پا برام نمونده. کاش یه سرمایه زیاد داشتم می تونستم تو حیاتِ خونه یه کاری راه بندازم. سرمایه میاد و میره. تا من یه کاری راه بندازم تا بگیره و بخوام سود کنم خودم و سخندون می میریم از گشنگی. فعلا باید یه فکری برای پولِ این سفر بکنم که دست از سرم برداره بعد شاید یه کاری باری راه بندازم تا کمتر سخندون هم تو خونه تنها بمونه. وقتی دیدم کارمون تو کیف و اینا نیست تصمیم گرفتم برم سمتِ فروشگاه رفاه. نمی دونم چرا روزیِ من اونجاست. هر باز که می رم دستِ خالی بر نمی گردم. شاید باس برم همونجا دخیل ببندم.
خدا رو شُرک از محله امون تا فروشگاه رفاه خیلی نیست. اوس کریم؟ هَســـی؟ بزن بریم. همینجور که قدم زنون دستام تو جیبم بودو اطراف و با دقت نگاه می کردم چشمم به ماشینی افتاد که شیشه هاش پایین بود و یه بچه ها جلو نشسته بود. نچ نچ نوچی زیرِ لب گفتم و فحشی نثارِ این بیخیالی بی حدشون کردم. اگه الان یه بچه دزد فسقلیش و بدزده چی؟ ماشین و همینطور آزاد پارک کرده که چی؟ فکر کرده اینجا کجاست؟! از رو جدولا پریدم و رفتم سمتِ ماشین اما همون لحظه یه خانمِ شیک و سانتال مانتال اومد و وسیله هاش و گذاشت تو ماشین. کیف پولش و انداخت رو همون صندلیِ راننده کنارِ بچه اش. و یه کم با بچش بازی کرد و دوباره برگشت و رفت داخلِ فروشگاه. پوفـــ طفلی آبجیِ ما همش تو اون خونه تو محلۀ شیره فروشا تنهاست این دو دقیقه نمی تونه بچش و تو این ماشینِ سلطنتی تنها بزاره. وقتی از رفتنش مطمئن شدم خیز برداشتم سمتِ ماشین و با زیر نظر گرفتنِ اطرافم دستم و دراز کردم و کیف پول و از رو صندلی قاپیدم. چند قدمی خیلی شیک رفتم جلوتر و از تو این ماشینِ جلوییِ هم کیفِ پولِ مردونه و برداشتم! بعد شروع کردم به دوییدن. نه میثینکه کسی حواسش به ما نیست. اما دلم نبود کیفارو باز کنم. دلم شورِ خونه و می زد. سخندون این روزا رنگ و روی درست و حسابی نداره. خیلی دلم می خواد ببرمش دکتر. اما ما بیمه نداریم و باید اول فکرِ یه پولِ درست و حسابی باشم. رفتم سمتِ خونه. باید زودتر از اینجا دور می شدم بعد می تونم تفتیششون کنم. امیدوارم انقدری باشه که من بتونم به یه دردی بزنمش. تو محل که رسیدم با خیالِ راحت اول کیفِ پولِ زنونه و در آوردم و مشغول شدم. همینجوری تو کیف و نیگاه می کردم که یهو یه سر اومد جلوی دیدم و گرفت. حالا جای کیفِ پولِ تو دستم یه کله میدیدم که داشت کیفِ پول و نیگاه می کرد. یدونه زدم تو کلۀ اصغر و با صدای جدیم گفتم: ـ سرِ خر و بکش کنار ببینم چی توش هست؟! سرش و کشید عقب و با چشمایی که به زور باز بودن نگام کرد دستش و بی جون آورد بالا و با اشاره به کیف پول گفت: ـ اصغر: هر چی که هســت نصفــ نصــف. به جانِ تو خمــارم. ـ د بی غیرت جای اینکه تو خرج من و اون خواهرم و بدی اونوقت من باید چپقت و چاق کنم؟ ـ اصغر: دایـی برات جبران می کنه. فعلا یه دستی برسون. آفرین. کی فکر می کرد یه روز تو انقــــدر بزرگ شی که بتونــــی خرج داییتم بدی؟ پول و گذاشتم کفِ دستش تا بیشتر از این با اون صدای بی جون و خمارش که همچین کشـــ میاد نره تو روحم. نیگاهی بهش انداختم و گفتم: ـ بیا حیف که تک خور یعنی سگ خور. از جیبِ مردم خوردن که فرک کردن نداره. برو. هر چی درآوردم که بدم بالای شیکم سخندون دادمش تو تا چند روز اینورا آفتابی نشی. بی توجه به حرفای من در حالی که برای خودش شعری زیر لب زمزمه می کرد رفت. دستم و رو بندِ کیفِ بغلیم سفت کردم و رفتم سمتِ خونه . خدا رو شرک نفهمید یه کیفِ پول دیگه هم هست. ـ هه خوشیا. پول؟ خیلی باشه دو قرونِ! بنظرت بیشترِ؟! اینهمه بدهکاری و چی کار می کنی؟ می دونی امروز چند شنبَست؟ ـ ای تو روحت. ببند دهن و آخه باقالی کی از تو نظر خواست؟ ـ من و بگو خواستم بهت بگم که حواست به سفر کرکر باشه. اصلا من و چی به تو؟ کلاسِ من که به تو نمی خوره! پوفی کشیدم و صلواتی نثارِ روحی بی پدر و مادرم کردم و گفتم: ـ خوبه توام از منی. خیلی خوب آقا ما بوی جوراب ؛ شوما ادکلن مارکدار… خوبه؟ فقط الان وقت نطق کردنت نیست به مولا! یادم ننداز چقدر بدبختم. ـ خیلی خوب فقط یادت باشه امروز دوشنبست خیلی وقت نداری! ـ آخر کرمتو ریختی؟ یادم انداختی که چقدر وقت دارم؟؟ خیلی خوب دیگه حرف نزن. در ضمن یه هفت روز به آخرِ این هفته اضافه کن یادت که نرفته؟! پیچیدم تو کوچه و رفتم سمتِ آرایشگاهِ بتول. واسه خودم آهنگ زمزمه می کردم تا برسم. بدبختی نی این کوچه های زور آباد چرا انقد پیچ پیچیه؟ یادِ این ماکارونی پیچیا افتادم. لبِ کارون… دی ری دی چه گل بارون… دی ری دی… بالا تنه ام و چپ و راست می کردم و سرمم باهاش می بردم بالا و پایین. کمرم می رفت از چپ به راست. میشه وقتی که میشینند دلدارووون.. دی ری دی تو قایق ها… دی… ری… دی همینجوری که کمرم و قر می دادم ایستادم.. دور از غمها… پـــدر سگ… عجب مـــــــــــاشینیــــــــ ـه…. دی … ری … دی! بعید و دور از ذهن بود. می دونم که خوابم. یکی بیاد من و بیدار کنه. تو محلِ ما؟ همچی ماشینی؟ حتی رنگشم تشخیص نمی دم. چه برسه به اسمش؟! ـ نونَ خوشکی. نِمَکــــــی. بَرو او لا. هوی. هوی. بَرو او لا! دیدی خواب بودم. نونِ خشکی بود بابا. اما چرا این ماشینِ هَنو غیب نشده. دوباره یکی با صدای بلند گفت: ـ ای بابا چَنی بَچَه خیردَه ریختَه دِ این کیچَه. بَرو اون لـــا… د بَرو دِ. دورم شده! ـ من و با گوسفندات اشتباه گرفتی. بیا برو دیگه. یه دِیقه تحمل نداره. بچه خیرده هم خودتی. من بیست و یک ساله هستم با اجازه بزگترا… عجب نونِ خشکِ پررویـــــی. والـــا. عینِ آفتاپ پرستِ آفریقایی به من چشم غره می ره. انگار دیشب شام نونِ خشکایِ این و سوق زدم. دوباره برگشتم سمتِ اون ماشینِ بیبینم هست یا نه… اما نه… فرک کنم بیــــدارم…
خیلی سه بود. مثل مجسمه ابوالقُد قُد ایستادم وسطِ کوچه. اصلا به روی خودم نیاوردم یه ماشینِ با کلاس و همچی تیریپ بالا درست دو قدمیِ خونه ما ایستاده. با ژست خاصی از کنارش رد شدم. اما نه… نمی شد. تحمل نکردم. چند قدم اومدم عقب تر و یه دستی بهش کشیدم. نچ نچ بی شرف از پوستِ دستِ منم لطیف ترِ. دستم و گذاشتم دو طرفِ شیشه و سرم و خم کردم تا توش و ببینم. لامصب فقط داره غافلگیر می کنه! خونه ما نصفِ اینم نمی شه! کمی چشمام و ریز کردم تا بهتر ببینم. ـ اَ ه ه ه ه توش غذا هم داره×! هَنو تو کفِ غذا بودم که چشمک می زد که یهو یکی با صدای گیرایی گفت: ـ قابل نداره مالِ شوماست! چشاام و بستم و نفسِ عمیق کشیدم. عجب آبرو و عفتی ازم رفت. اما خیلی زود خودم و جمع و جور کردم و برگشتم سمتش. سعی کردم خیلی عادی برخورد کنم. نباید بفهمه تا حالا همچین ماشینی و از این قدر نزدیک که چه عرض کنم از تو تلوزیونم ندیدم. بــــه! خودش از ماشینش بهتر! یه سور زده بود به هلو. شده بود شفتالو… هم جا دار تر بود هم مطمئن تر. اِمرسان کجا این کجا؟ می خواستم بپرسم آق با کلاس شوما خدماتِ پس از فروشم دارید؟! که پشیمون شدم. خیلی جدی گفتم: ـ نه قربون شوما! صرف شده! ما ماشینمون و دادیم راننده امون اکبر ضیغی برده کارواش فکر کردیم اونِ که ماشین و آورده اینجا پارک کرده. ایــــــــــــی اسمِ قشنگتر پیدا نکردی؟ اکبر ضیغی؟ تند تند گفتم: ـ البته الان متحول شده اسمش و گذاشته جِسی. ای خاک تو سرت ساتی جِسی که اسمِ سگِ اون زن با کلاسِ بود. چشمام و بستم ولش کن. تر زدم دیگه. یه ذره یه کیلو نداره که… یه تای ابروش و داد بالا. می خواست بخنده. به جونِ مادرم می خواست بخنده. د بخند، بخند تا بفهمم خرابکاری کردم. اما نه مثلِ اینکه ایشون اقتدار دارن. نفسم و سخت دادم بیرون فکر کردم : « این چه غلطی بود من کردم؟ » موندن و جایز ندونستم: ـ زت زیاد. خواستم برم که عینکش و در آورد و همون دستش و آورد بالا و گفت: ـ ممم… ببخشید. خــانم. جــــونِ خانم؟! برگشتم و خیلی عادی گفتم: ـ بُفرما! کمی نیگاهم کرد. چهره اش بر عکسِ تیپ و هیکل و ماشینش معمولی بود. اما باز یه جورایی خیلی مرد بود. بیش از حد پسر بود! جــذاااب. خوردنی. مثل هلو هسته جدا می موند لامصب! پول هم که داشت. چشمام و برای خودم لوچ کردم. نکنه فکر کردم قراره بیاد من و بگیره؟ یه لحظه حس کردم کمی در برابرش یوقور بنظر می رسم! یعنی انقدر بد حرف می زنم؟! ـ من هاویار هستم.” هاویارِ مهدوی” . همسایه جدیدتون. شرط می بندم با این حرف دو میلیار رو همۀ خونه های زورآباد کشیده شده! باور کنم این همسایه ماست؟! فقط ماشینشن و بفروشه می تونه دو سه تا خونه بخره. اونم تو بالا شهر. اونوقت چرا؟ اینجا؟ یه ویشگون از دستم گرفتم که آخــم درومد. ترسید اومد جلوتر و گفت چی شد؟ اتفاقی افتاد؟ ـ نه. باز این بی پدر هرز رفت. باید برم خونه آدمش کنم! گیج و ویج به اطرافش نیگاه کرد و گفت: ـ کی؟ برای اولین با تو عمرم فهمیدم که یول ترین آدمِ دنیا منم.کمی با تردید نیگاهش کردم و آروم دستم و آوردم بالا و گفتم: ـ اینو می گم. سخت آب دهنش و قورت داد. چشماش از وقتی که دیده بودمش ثانیه ای گنده می شد. الان شده بود قدِ کاسۀ توالتمون. می دونستم دیگه الان فرار می کنه. از ترس. حتما فرک کرده از این زنجیریام که کم کم پاچه ام می گیرم. فکر کنم فهمید از اینکه همسایه امونِ تعجب کردم. یا شاید فهمید دارم فکر می کنم که دستم انداخته. ادامه داد: ـ من برای سر و سامون دادنِ ارثِ پدریم اومدم اینجا. بابا جدا از ما زندگی می کردن و به خاطر اینکه اینجا خونۀ پدریش بود ارادت خاصی به این محله داشتن! و همینطور تصمیم دارم تا اینجا هستم تا اونجایی که در توانم هست به مردمشون کمک کنم. البته نمی خوام ریا بشه. می خوام چند نفری و با خرجِ خودم معرفی کنم برای درمان. شنیدم این محل مستمند زیاد داره! و بعد دستش و آورد جلو و گفت: ـ افتخارِ آشنایی با چه کسی نصیبم شده؟ با خودم غش غش زدم زیرِ خنده. خـــخخخ. کسِ خاصی نیستیم والا. بااینحال گفتم: ـ منم ساتی. و بعد دستِ سرسری بهش دادم و به سمتِ آرایشگاه رفتم. ـ ساتی… بدونِ اینکه برگردم سرِ جا موندم. این چه زود صمیمی شد؟! مردم چی می گن؟ بابا اینجا زور آبادِ. تا همین الانم بچۀ نامشروعِ خیالیمم بهمون چسبوندن. برگشتم و گفتم: ـ ببین من تو شناسنامه هم اسمم ساتی خانومِ! سرم و تکن دادم. اصلا خانوم به من نمی یومد. اما چی بگم بگم به من بگو آقا ساتی؟ اونوقت شاید فرک کنه ما از اوتاشیم. بعدم اه اه از هیچی به اندازه مرد بودن بدم نمیاد. فقط گاهی به روحیۀ مردونه نیاز دارم. سرپرستِ یه خونه، کسی که اعضای خونه چشمشون به دستشِ فقط نمی تونه مرد باشه. می تونه یه زن باشه. یه دختر. مثل من که سخندون چشمش به دستمِ. اضافه کردم: ـ شایدم خانومِ ساتی! خندید منم سعی کردم بیخیال باشم. گهگاهی چه فکرایی به سرم می زنه ها الان باس حواسم اینجا بمونه. ـ خیلی با نمکی! ـ خواهش می کنم شوما با نمکِ خودتون می چشید آخه. کمی نیگاهم کرد و گفت: ـ و بسیار زیبــا! اه اه حالم بهم خورد. از این زبون بازاست حروم… استغفرالله. ای بابا ساتی نفله شدیا. چرا قضاوت می کنی. پسر به این خوبی. ماهی. ایشاالله ماهِ دیگه می شه شوور به این خوبی. اوفـــ یکی بزنه این وجدانِ من و خفه کنه الان اسمِ بچه ام برامون انتخاب می کنه. خوب آره چرا که نه. اسم بچه باید به اسمِ پدرِ خوشگلِ بچه بیاد. اسمِ این که خاویارِ… اسمِ بچه اتونم بزار قزل آلا یه جورایی جور در میاد. دوباره ویشگونی از خودم گرفتم و حواسم و دادم بهش: ـ کاری داشتید؟ باید برم دنبالِ خواهرم. ـ خواستم بگم می تونم شماره اتون و داشته باشم؟ من اینجا نا آشنا هستم ممکن به مشکلی بربخورم. دیگه نتونستم تحمل کنم. این چه لطفیِ به من داره بـــــابـــا! رفتم نزدیکترش. دقیقاً فکر کنم اندازه یه خط کش کوچولو فاصله امون بود. راحت می شد دست تو جیبش کرد! محکم زدم به شونه اش که یه وری شد. بابا سفت باش. چه شلِ. اگه تو عملم انقدر شل باشه که هیچی! لبم و گاز گرفتم. دخترۀ بی حیا! گفتم: ـ با به ما نمیخوری آخه! اخمِ ریزی کرد و نیگاهی به سر تا پام انداخت. اما حس کردم فوری مدلش عوض شد شاید اول ناراحت شد و بعد فهمید که من به اندازۀ خرم نمی فهمم درک کرد که باید مرعاتِ حالِ یه زنجیری و بکنه. گفت: ـ بله من می دونم سر کار خانــم کم پیش میاد افتخار هم صحبتی با شخصی و بدن. این و همون اول هم متوجه شدم. اما حالا یه تخفیفی به ما بدید. آخه با هر کسی سعی کردم حرف بزنم یه جورایی کم مونده بود بزنن تو گوشم! مطمئن باش ما فقط همسایه ایم. حداقل برای من که اینطورِ. چیــش حالا انگار من تا حالا فکر می کردم این قرارِ شوورم بشه و اسمِ بچه انتخاب کرده بودم که اینجوری می گه. یکی ته مه های دلم پرسید: ” انتخاب نکردی؟! ” فوری این فکرا رو پس زدم و گفتم: ـ این محل از اینجور ماشینا به خودشون ندیده آخه. واسه همین فرک می کنن دستشون انداختید! خندید. گفت: ـ شما که تا همین الان یه ماشین سریِ این داشتید که راننده اتون برده بودش کارواش! ـ خوب، چیزه.. آخه می دونی راننده ام همین اکبر ضیغی، جسی و می گم خیلی اوضاش خیت بود. دادمش به اون هدیه عروسیش ! بلند قهقهِ زد و گفت: ـ تو خیـــلی باحالی! و البته… نردیکترم شد. سرش و کمی به سمتِ چپ کج کرد و تو چشمام خیره شد. چشماش و ریز کرد و ادامه داد: ـ و البته جذاب! با کمی رویِ اضافه! زود از اون حالت با نمکش خارج شد و دستی به گوشیش که هیچ دکمه ای نداشت و هر چی بود یه صفحه تخت بود کشید. این چجوری می خواد بینویسه الان؟ گفت: ـ خوب حالا دیگه می تونم شمارۀ این بانویِ محترم و داشته باشم؟! ـ نخیر. چشماش گرد شد. حتما با اینهمه دستمالی کردنِ پاچه ام انتظار چیزِ دیگه ای داشت. اما خوب باید می فهمید که من ساتی ام! بعدم آخه من الان گوشیم کجا بود. یه دونه دارم اما با نفت کار می کنه و منم که وسعم نمی رسه نفت بخرم. ـ <


نوشته شدهدو شنبه 17 تير 1398برچسب:, توسط الهام یعقوب پور
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.